داستان قهر و آشتی مهتاب و سه تار
قصه از آنجا شروع شد که شب یلدا، فامیل پدری به منزل ما آمدند. بعد از فوت پدربزرگ، خانه ما محل شب نشینی سالانه یلدا شده بود. من و خواهر کوچکترم ماهرو، از صبح پا به پای مادر به تمیز کاری خانه مشغول بودیم. خانه ای کوچک ولی محفلی گرم. شب فرا رسید و یک به یک فامیل ها آمدند. طبق معمول عمو عباس سه تارش را به همراه داشت و دقایقی چند برایمان خوش نوازی کرد. بعد از تشویق حاضرین، اعلام کرد قصد دارد به زودی سه تار جدیدی بخرد و این یکی را مفتخرانه به دیوار خانه اش بیاویزد. پدرم گفت عباس چرا سه تار را نمیفروشی تا در راه رفاه بچه هایت خرج کنی؟ این چه سر و وضعیست که دارید؟ بچه هایت را با لباس پاره به میهمانی ها می آوری و آبروی خود و خاندان را میبری. در اینجا به یکباره سکوت جمع طغیان کرد و انفجار خنده و قهقه تمام فضای خانه را در برگرفت. عمو عباس از بازاریان معتبر تهران بود. فقط جوراب بچه هایش به اندازه کل کمد لباسهای ما قیمت داشت... با این شوخی پدرم، همه شاد و خوشحال میوه ها را پوست کندیم. عمو در حالی که خیار را گاز میزد، گفت سه تار مثل آدمیست. یک روز ساخته می شود و روزی هم میمیرد. این ساز، بیست و پنج سال مونس من بود. همدم روز و شبم بود. چشمکی زد و گفت عشق من بود. در اینجا زن عمو که کنارش به پشتی لم داده بود، پای عمو را نیشگون گرفت، عمو نیز با خنده گفت خانم حسودی می کند. باز، همگی زدیم زیر خنده. کلا منتظر سوژه خنده هستیم از بس خوشحالیم ما. عمه هایم که از این دلبریهای زن عمو کلافه بودند، گفتند خب حالا. قر و قمیش رو بذارید برای بعد. باز همه خندیدیم.
آموزش سه تار در وب سایت نت به نت
سه تار کهنه، هدیه ای گرانبها
عموعباس گفت من حاضرم این سه تار را فی المجلس به یک نفر هدیه کنم. به شرط آنکه واقعا بخواهد بنوازد و آموزش ببیند. بی درنگ گفتم عمو من! عمو من! در همانجا سه تار مال من شد. به حرف خود وفا کرد و ساز را کاور شده همانجا به من داد و مضراب خودش را نیز لطف نمود و به من هبه کرد. پدرم از عمو پرسید مگر نگفتی این سه تار مرده است؟ عمو خندید و گفت، این یک سه تار حرفه ایست. و سه تار حرفه ای هرگز نمی میرد. همهمه ای در جمع شکل گرفت. گفت بگذارید بگویم. نوازندگان حاضرند همین الان این سه تار را به پنج برابر قیمت سه تاری که قرار است بخرم، بخرند. "منظور من از مرگ برای سه تار، غروب غم انگیز جدایی است. در یک نقطه نوازنده و ساز هر دو به نتیجه میرسند که هرچه را باهم میخواستند، تجربه کرده اند و وظیفه دارند پایان خوشی را داشته باشند. هر چند می توان ادامه داد، ولی وقتی دیگر نقطه اتصالی بین ساز و نوازنده نباشد، ادامه دادنش هرز گذرانی است و در شان و مقام ساز و صاحب ساز نیست. در اینجا مراد از مرگ، مرگِ یک رابطه است و به مرگ خودمان اطلاق نمی گردد. همانطور که میبینید هم من حی و حاضرم هم این ساز..." از آنجا که بسیار خاندان لطیف و پر احساسی هستیم، همه اشکهایمان را با کلنکس پاک کردیم و از این سخنوری همی کیف نمودیم.
ساعات باقی مانده شب نشینی یلدا را با میوه و تخمه و هندوانه و آجیل گذراندیم و میهمانی به پایان رسید. من که از شدت ذوق و شعف این "نازنین سه تار" در پوست خود نمی گنجیدم، هنگام بدرقه عمویم را بوسیدم و قول دادم که با جدیت و پشتکار، به یادگیری سه تار بپردازم و تا مثل خود عمو نشوم، دست از تلاش برندارم. عمو مرا به پیش کشید و آهسته در گوشم گفت: مهتاب! حواست باشد به سازت کم محلی نکنی ها. سه تار نه تنها زود دل آزرده می گردد، بلکه بسیار هم نازک نارنجی است. قهر می کند و آشتی کردنش دیگر با خداست.
همه رفتند و فضای خانه دوباره آرام شد. این آرامش به بیست ثانیه هم نکشید که صدای گریه خواهر کوچکترم ماهرو بلند شد. فریاد می زد و می گفت من هم ساز می خواهم. چرا مهتاب ساز داشته باشد من نه؟ آنقدر عربده و جیغ و فریاد کرد که پدرم قول داد که فردا برایش گیتار بخرد. همان لحظه ساکت شد و بر تشکش غلتید و آرام خفت.
هفت سال بعد...
طبق معمول چهارشنبه ها، بعد از اتمام کلاس مستقیم از دانشکده به آموزشگاه رفتم و منتظر نشستم تا شاگرد قبلی کارش تمام شود و به محضر استاد بروم. نشسته بودم و در اعماق افکارم سیر می نمودم، که با ضربه ای محکم در پس گردنم به خود آمدم. برگشتم، دیدم ماهروست. گویا قصد ندارد از این شوخی های بی مزه دست بردارد. گفتم ماهرو اینجا چه می کنی؟ مگر دو شنبه ها وقت کلاس گیتارت نیست؟ گفت قرار است هنرجویان برتر گیتار را برای همنوازی در ارکستر سمفونی بهاره برگزینند. سهم آموزشگاه ما دو گیتاریست است و آزمون مهارت تا ساعتی دیگر بین پنجاه گیتاریست برگزار می گردد. مهتاب جان دعا کن من انتخاب شوم. گفتم حتما می توانی عزیزم. اما در دلم می گفتم: زهی خیال باطل. به خاطر حسادت به من گیتار یاد گرفتی و حالا برایم کلاس ارکستر می گذاری؟
طغیان حسد
به یک هفته نرسید که خبر انتخاب ماهرو به عنوان یکی از نوازنده های ارکستر سمفونی بهاره، موضوع داغ فامیل تبدیل شد. روزی ده بار فک و فامیل و دوست و آشنا، تلفنی همه چیز را از مادر می پرسیدند. مادر هم با اشتیاق سیر تا پیاز همه چیز را برایشان تعریف می کرد و تصدق ماهرو می رفت. در این روزها دیگر کسی به من نظری نمی فکند. ماهرو شده بود عزیز دردانه خانواده و فامیل. اما خدا را شکر من هیچ وقت فرد حسودی نبودم و از این موفقیت خواهرم خوشحال بودم. سر سفره شام، پدرم گفت مهتاب جان از سه تارت چه خبر؟ من این حرف او را طعنهی سنگینی به خود پنداشتم و بغض کنان از پای سفره برخاستم به اتاق رفتم. نگاهم به کاور سه تار در گوشه اتاق خورد. بی اختیار لگدی بر پیکرش زدم و گفتم هفت سال است مرا علاف خود کرده ای. مدتی گذشت و خشمم فرو نشست. پس به سراغ سه تار رفتم، از کاور درش کشیدم و دیدم که خوشبختانه سالم است. او را بوسیدم و معذرت خواستم. در آغوشش گرفتم و خوابیدم.
قهر سه تار با نوازنده
ساعت یازده صبح بود که سه تار به بغل از خواب بیدار شدم. مطابق هر روز، ابتدا برای دقایقی کوتاه خواستم بداهه نوازی کنم تا انرژی روزم را از صدای دل انگیزش تامین کنم. اما ای دل غافل که هر چه کردم، دستم بر پرده ها و سیمها نمی نشست. گویی رغبت و اشتیاق به یکباره از من رفته بود. تصمیم گرفتم بی خیال بداهه نوازی شوم و قطعه ای آماده از پیش را بنوازم. با اینکه قطعه را کامل زدم، ولی نواختنم هیچ روحی نداشت، حسی منتقل نمی شد، سرد بود و خشک و هیچ شباهتی با هنر نداشت. با خودم گفتم حتما به خاطر دیشب روحیه هنری ام ضربه دیده و باید کمی زمان بگذرد. اما چه حاصل که آن روز و روزهای بعدی نیز همین آش بود و همین کاسه. اگر لشکر جهان می خواست از رفتن به کلاس چهارشنبه هایم ممانعت کند، باز هم خود را به کلاس می رساندم. اما چهارشنبه این هفته به کلاس هم نرفتم. جمعه ارکستر بهاره برگزار شد و ماهرو در صف اول نوازندگان داشت با گیتارش خودنمایی می کرد. پس از پایان ارکستر، جمعیت ایستاده شروع به تشویق کردند. من و پدر و مادر هم در ردیف اول نشسته بودیم. از بالای سن نگاه غرور آمیز و فخر فروشانه ماهرو را دیدم که با پوزخندی تحقیر کننده، لحظه ای به چشمان من خیره شد. مغزم داشت آتش می گرفت. به بهانه سرویس بهداشتی زودتر از خانواده از سالن خارج شدم و چون اطراف خود را خلوت یافتم، بغضم ترکید و زیر گریه زدم. همه چیز را از دست داده بودم. جایگاهم نزد خانواده و اقوام، حس خوبم به نوازندگی سه تار، و انسانیتم را که با حسادت به خواهر کوچکترم و کتمان آن نزد دیگران و انکار آن نزد خودم، به تنازل کشیده بودم.
شب یلدایی دگر، دو نوازی سه تار و گیتار
بازهم با فرا رسیدن یلدایی دیگر، اقوام پدری برای شب نشینی به منزل ما آمدند. در شش سال گذشته، یکی از برنامه های جذاب این شب نشینی، سه تار نوازی عمو بود با هم نوازی من. از سه روز قبل عزا گرفته بودم که اگر نتوانم هم نوازی کنم و اسباب خندهی جمع شوم چه؟ آنقدر این هول و ولا نیش بر دلم زد که تصمیم گرفتم به هیچ وجه هم نوازی نکنم، حتی اگر از اصرار زیاد گلهای قالی را هم کلافه کنند. بعد از شام بود که عمو عباس سه تارش را از کاور درآورد و گفت: مهتاب بپر سه تارت را بیاور عمو جان، کمی محفل را گرم کنیم! فی المجلس گفتم عمو جان ببخشید مچ دستم دیروز بر اثر اتفاقی کمی درد گرفته، اصلا نمی توانم نوازندگی کنم. در اینجا ماهرو مثل قرقی از جا پرید و گفت عمو جان من گیتارم را می آورم تا دونوازی زیبایی با هم داشته باشیم. عمو گفت فکر بدی نیست. به هر حال تلفیق این دو نیز می تواند جالب باشد. من که دیدم قافیه را به طور کامل به خواهرم در حال باختنم، مثل برق پریدم به اتاق که سه تارم را بیاورم. چند روزی بود ساز نزده بودم. زیر تخت را نگاه کردم دیدم سه تار آنجا نیست. یادم افتاد که آن را در انباری بیرون گذاشته ام. سریع به انباری رفتم و ساز را برداشتم. در حال برگشت به جمع بودم که از دور صدای دست زدن مرتب به همراه موسیقی به گوشم رسید. رفتم جلوتر و از پشت شیشه دیدم آری، ماهرو و عمو عباس به طرز دقیقی با یکدیگر در حال دو نوازی هستند و جمع شیفته و والهی نمایش دلپذیر آنهاست. دیگر جای تحمل نبود و همانجا از فشار زیاد عصبی، تهوع گرفتم و رفتم گوشه باغچه و بالا آوردم. هیچ گاه این قدر خود را مستاصل و بازنده نیافته بودم. سه تار را به انبار سپردم و به میان جمع بازگشتم. در حالی که لبخندی تصنعی به گوشه لب داشتم تا مردمان نفهمند آنچه را که در دلم می گذشت. ساعت اندکی از نیمه شب گذشته بود که عمو عباس مرا صدا زد و گفت برویم در اتاقت صحبتی با تو دارم. گفتم عمو جان دستم زیاد مشکلی ندارد، کمی درد گرفته که زود خوب می شود. عمو بادی در صدایش انداخت چشمهایش را گرد کرد و گفت تو را می گویم بر خیز و برویم به اتاق، بگو چشم و حرف اضافه نزن. کل فامیل از این حالت عمو می ترسند چه رسد به من که دختری نازک و حساس هستم. بی درنگ گفتم چشم و به اتاقم رفتم و عمو در پی ام آمد.
اصالت نوازنده، به سینهی فراخ اوست
گفت عموجان بنشین لبه تختت من هم روی این صندلی می نشینم. من که هنوز اضطراب داشتم چنین کردم و صمّ بکم بر جای خود نشستم. عمو نگاهی به در و دیوار اتاق انداخت و گفت بگو ببینم چه شده؟ با دستپاچگی گفتم چه شده عمو؟ نمی دانم! پرسید چرا ساز نزدی امشب؟ دستم را بردم جلو تا با نشان دادنش بگویم به خاطر این! با کف دست محکم زد روی دستم و گفت عمو جان با من هم آری؟ من که می دانم تو را حدیثی دگر است. گمان کردی ندیدم با همین دست سینی پر از چای، ظرف میوه ها و مابقی اسباب پذیرایی را حمل می کردی؟ چرا به من دروغ گفتی؟ من که می دانم دستت مشکلی ندارد. لابد بلایی سر سه تارت آورده ای و از بیانش خجالت می کشی. عمو جان! سه تار هم یک وسیله مادی است. خراب می شود، می شکند و می میرد. اینکه پنهان کاری ندارد. عمو جان خود بگو به من چه شده؟
از حرفهای عمو کمی آرامش گرفتم. بسیار مرد متین و مهربانی بود و همه چیز را درک می کرد. برای همین تصمیم گرفتم سفره دل بر او باز کنم. هر آنچه که در این سالها بر من گذشت را بدون کم و کاست برایش شرح دادم و او بدون آنکه لحظه ای سخنم را قطع کند، به شنیدن حرفهایم مشغول بود. به آخر داستانم رسیدم، به بخش حسادت به ماهرو و لگد زدن به سه تار. همه را شنید و هیچ دم نزد. تا بالاخره حرفهایم تمام شد و منتظر اظهارات عمو ماندم. عمو از جای خود بلند شد و رفت پای پنجره. سیگاری آتش زد و چند کام سنگین از آن گرفت. سیگار را نیمه کاره رها کرد و آمد روبروی من نشست و کلامش را آغاز کرد:
"مهتاب، عزیز عمو! حتما یاد داری که گفته بودم سه تار بسیار حساس است و کوچکترین کج رفتاری می تواند به قیمت قهر او تمام شود. اما واقعا به نظرت وسیله ای که از چوب و سیم ساخته شده، واقعا فهم و دشعور دارد که تفاوت رفتارها را بفهمد؟ عزیزم! این سه تار نیست که با تو قهر کرده. این تویی که ابتدا با خودت، سپس با همه علایقت قهر کرده ای!"
من که کمی گیج شده بود از او خواستم کمی بیشتر توضیح دهد. در ادامه گفت: عمو سبزه مزبله می دانی چیست؟
گفتم آری عمو، به لجن های سبزی که بر روی منجلاب متعفن رشد می کند می گویند.
گفت احسنت بر تو. این رنگ سبز بسیار زیباست. ولی هیچ کس به دنبال این زیبایی نیست. چرا که بسترش متعفن و ناخوشایند است. مهتاب جان! خداوند به انسان قدرت زیبا شناسی داده. یعنی انسان می تواند زیبایی ها را درک کند و از انرژی مثبت آن متنعم گردد. اما شرطش اینست درونت نیز خواهان زیبایی ها باشد. و جلوی رشد زشتی ها را بگیرد. تخم زشتی ها در درون همه ما وجود دارد. اگه اجازه دهیم که رشد کنند، انگلهای تنومندی می شوند که کارشان جز فتنه انگیزی و نکبت نخواهد بود. این زشتی ها انواع مختلفی دارند که حسد یکی از آنهاست. حسادت به مثابه مرغ گوشت خواریست که وقتی به انسان غالب شود، منقارش را در سینه فرو و از قلب آدمی تغذیه می کند. تو واقعا انتظار داری زیبایی موسیقی در زشتی حسادتی که در سینه پروراندی، با تو بماند؟ نه ماهتاب جان. زیبایی ها میروند به دلهای زیبا. اگر بمانند همان سبزه مزبله شوند. اولین شرط هنرمند شدن، انسان بودن است. کسی که خود خواسته انسانیتش را با زشتی ها بزداید، هیچ گاه هنرمند واقعی نخواهد شد. چون هنر از جنس زیباییست و زیبایی و زشتی دو روی یک سکه اند...
در حالی که با دستمال قطرات اشک را از چشمها و گونه هایم پاک می کردم گفتم حق با شماست عمو. آن جمله ای که شش سال پیش به من گفته بودی را اکنون درک کردم. شما گفتی مراقب باش با سه تار بد رفتاری نکنی که با تو قهر خواهد کرد. اکنون میدانم منظور شما چه بود. این منم که با سه تارم قهر کرده ام. از کرده خود خجلم و می خواهم جبران کنم. آیا راه برای جبران هست؟
عمو عباس در حالی که ساعت خود را نگاه می کرد لبخندی زد و گفت: برای انسان بودن همیشه وقت هست...
چرا حسادت ماهرو مانع پیشرفتش در موسیقی نشد؟
بعد از پایان گفت و شنود، برخاستیم تا اواخر مهمانی یلدا را در کنار بقیه میهمان ها باشیم. ناگاه نگاهم به کاور گیتار ماهرو افتاد و آن شب را به یاد آوردم که چگونه گریه می کرد و پا بر زمین می کوبید و با فریاد می گفت چرا مهتاب ساز دارد ولی من نه؟ که پدرم مجبور شد در آن شرایط سخت اقتصادی، همان فردا برایش گیتاری گران قیمت بخرد. پس بی درنگ مسئله را بر عمو عباس مطرح کردم.
عمو گفت: هر نوع حسادتی زشت نیست! حسادت باعث ایجاد رقابت و پویایی می شود. این حسادت، بخشی از هدف آفرینش در ما بوده. وقتی تو به دوستت نگاه می کنی که در زمینه ای رشد کرده، برای آنکه از گردونه باز نمانی یا نزد خود سرزنش نشوی، تو هم برای کسب موفقیت اقدام می کنی. آری این حسادت بسیار خوشایند است. هر چند که انسان میبایست آن را پنهان کند. تنها اشتباه خواهر تو این بود که حسادتش را فریاد زد. و گرنه نوع حسادتش هیچ اشکالی ندارد. خواهرت هیچ وقت از موفقیت تو ناراحت نخواهد شد. ولی تو از موفقیت او رنج کشیدی. این است فرق این دو. عمو جان! به من نه، ولی به خودت قول بده از فردا دیدت را به زندگی عوض کنی. برای همه خوبی بخواهی، تا جهان هم با تو خوب شود...
سه سال بعد، پایان ماجرا
تمام سیصد صندلی سالن کنسرت پر شده و جای خالی ای نمانده. همه منتظر اجرای خواهران رضایی هستند. همنوازی سه تار و گیتار این دو خواهر، چند ماهی است که در صدر خبرهای موسیقی استان قرار گرفته است. پرده کنار می رود و مهتاب با کهنه سه تار خود، به صحنه می آید. همه برایش دست میزنند. در سکوت جمعیت ساز خود را کوک کرده و ردیف نوازی زیبایی را به رخ حضار می کشد. دلها را با رقص پنجه ی نازکش بر پیکر سه تار، به گردشی عمیق در گوشه بیداد برده و فضای سالن را با نوای دستگاه همایون اشباع می کند. پس از اجرا جمعیت ایستاده او را تشویق می کنند و گروه کنسرت پشت سر ماهرو از پشت صحنه وارد می شوند. ماهرو در کنار خواهر می نشیند و کنسرت خواهران رضایی در هفتمین شب نیز با موفقیت اجرا می شود...
پایان
نویسنده: محمد حنطه ای